1398-10-23 11:17
809
0
67090
یادداشت؛

حاجی غصه دلمان را بشوی و حالمان را خوب کن /ما در جمع مان منتظر شما هستیم!

حقیقتی که خود شما ( سردار حاج قاسم سلیمانی) بارها درک نموده بودید و در یک مورد از آنها در کتاب "تنها؛ زیر باران"  درباره شهید مهدی زین الدین روایت نموده بودید که :"دوماه از شهادتش میگذشت. نبود که دلداری امان بدهد، که غصه ی دلمان را بشوید و حالمان را خوب کند.

به گزارش گلستان ما، حاج قاسم! خبر شهادتت و باور کردنش بسیار سنگین بود و پذیرفتن نبودنت و آنچه بعد از این رخ خواهد داد از همه سنگین تر .من نمی گویم؛ همه گفتند و هنوز هم به زبان می آورند.

اما یک حقیقت که ما از درکش محروم هستیم به هر کسی که با آن مواجه شد ؛در همان ساعات ابتدایی آرامش ویژه ای داد.امام خامنه ای در پیام شان آوردند که: «ملت عزیز ایران! دیشب ارواح طیبه شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند.» 

تجسمی عینی از آیه" وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ " که همه ما بدان اعتقاد و باور قلبی داریم اما در آن شرایط ،شنیدن این حقیقت آسمانی از سیر و سلوک نهایی سردار آسمانی ،بسیار شیرین و آرامش بخش بود و هست.

حقیقتی که خود شما ( سردار حاج قاسم سلیمانی) بارها درک نموده بودید و در یک مورد از آنها در کتاب "تنها؛ زیر باران"  درباره شهید مهدی زین الدین روایت نموده بودید که :"دوماه از شهادتش میگذشت. نبود که دلداری امان بدهد،که غصه ی دلمان را بشوید و حالمان را خوب کند.آن شب تا ساعت ۲ بیدار بودم. داشتم کارهای لشکر را سامان میدادم. توی قرار گاه نصرت جلسه گذاشته بودند؛ از خستگی نتوانستم بروم. خواب دست از سرم برنمیداشت؛ یک گوشه دراز کشیدم و پلک هایم روی هم رفت. داشتم آماده میشدم بروم جلسه که آقا مهدی از در وارد شد. هیجان‌زده پرسیدم:

«آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت:

«من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.»

عجله داشت. می‌خواست برود. یك دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت:

«پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.»

رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم:

«بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم»

همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» اینجا بهم مقام سیادت دادن.

از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم»

حالا خودت به شهادت رسیده ای و خبر می رسد که همان شب، "ارواح طیبه شهیدان ،روح مطهرت را در آغوش گرفتند" ادامه آن را می توان از همان روایت شما در خصوص شهید زین الدین خواند و به شما که این روزها ناظر ما و در جمع های بسیاری هستید گفت ؛ حاجی ! چند روز از شهادتت نگذشته است که دلمان برایتان تنگ شده است.این روزها ما هم در جمع مان منتظر شما هستیم .

حاجی بیا و غصه ی دلمان را بشوی و حالمان را خوب کن.

انتهاي پيام/

نظرات

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.